صبح که با بدبختی بیدار شدم. اصلا دلم نمیخواست بیدار بشم.
بعد صبحونه، رفتم سراغ جمع و جور کردن وسیله هام... دوتا مشما پررر آشغال جمع کردم.
هنوزم اتاقم افتضاح شلوغه..!!!!
ظهر خوابیدم... مادرجان بیدارم کردن که اماده بشیم و بریم مهمونی.. منم که برنامه داشتم برم تعیین سطح زبان بدم، اطلاع رسانی کردم که میخوام برم آموزشگاه...
دیگه اماده شدم و رفتم... سوار تاکسی شدم تا سرکانال... (خیلی دارم بی حوصله و خلاصه وار مینویسم چرا؟!)
توو تاکسی بودم فقط دعا میکردم و آیت الکرسی میخوندم که از زمان تعیین سطح دادن نگذشته باشه...
دیگه توو راه بودم که *کاف* رو دیدم.. یه سلام احوال پرسیه کوتاه کردیم و رفتم... فکر کنم ساعت 5و ربع یا 5ونیم بود که رسیدم... اون خانوم منشی گفت که تعیین سطح دارن ولی باید تا 6ونیم 7 صبر کنم..
دیگه منتظر نشستم تا امتحان بچه ها تموم بشه و بعد برم تعیین سطح بدم..
رفتم و آقای محمدی این کار رو انجام داد... بین ترم 3 و 2 مونده بود که آخرسر گفت برم ترم 3
نشد که با شیدا همکلاسی بشم :|
کتابامو گرفتم و رفتم خونه ی مادرِمادرجان
اونجا دایی خیلی اصرار داشت که مترجمی زبان نخونم...
ولی من مرغم یه پا داره و دوست ندارم براساس حرف دیگران زندگیمو پیش ببرم... هرچقدرم انتخاباتم اشتباه باشه..
همین دیگه..
واقعا حس هیچی نیست :|
هیچ عنوانی به ذهنم نمیاد !...برچسب : نویسنده : pdream21 بازدید : 86